در کوچه پس کوچههای ذهنتان چه میگذرد؟چه چیزی را در آنجا قایم کرده اید؟
گاهی صدایش همهی وجودتان را به یکباره میلرزاند.
چه موجودی آنجاست؟
اصلا چندتا هستند؟ یکی، دوتا و یا آنقدر هستند که هر چند وقت یکبار زلزله به راه بیاندازند.
باقایم کردنش چه از خودتان ظاهر کردهاید؟ اگر بیرون بیایید چه میشود؟ ترسهایتان، زخمهایتان یا شاید علاقههایتان است .
چرا قایمش کرده اید؟
اینقدر بگویم که فایده ای ندارد.برو سراغشان مانند صندوقچه مادربزرگ که این روزها جایی در زندگی آپاتمان نشینی ندارد. آن روزها همه چیز مهم و با ارزش بود. لباس تنها سالی یک بار بود که یک سال اول عمرش را بیشتر در صندوقچه میگذراند. قوری گل سرخی که داخلش مختصر وسایل مهمی که داشتند آنجا میگذاشتند. ولی حالا لباس تابستانی و زمستانی فرق ندارد، فرزندی نداریم که لباس این یکی را به دیگری بدهیم. منظورم از اینهاکه گفتم این است در زندگی دیگر صندوقچه جایی ندارد .خودت را از بارهای اضافهای که داری راحت کن.
اگر مورد استفاده هست استفاده کن و اگر میترسی از استفاده کردنش دور بینداز.{خیی وقت ها از ترس قضاوت شدن میترسیم که همیشه هم این ترس بد نیست. کمک میکند تا کارهای بد و اشتباه را که عمر و زندگیمان را بیهوده میکند را انجام ندهیم. }
جایگزین مناسب زمان خودت را برایش داشته باش.
بار سبک راحت تر و زودتر به مقصد میرسد.
ادامه دارد…
فرم در حال بارگذاری ...

